به که گویم...

رنج هایم را به که گویم ؟

 

دردهایم را کجا فریاد زنم ؟

 

منی که از تنهاترین تنهای شهر تنهاترم !

 

منی که حتی سایه به دنبالم نیست !

 

وسعت تنهایی ام از حد گذشت

 

و دیگر هیچ کس

 

راه به دنیای من نخواهد داشت

وقتی از چهاردیواری خانه بیرون نمی زنم

وقتی فضا را پر از آهنگهای غمگین می کنم

وقتی سکوت می کنم

وقتی دلم می خواهد زودتر ساعت خاموشی فرا برسد تا من

خودم را  جا بدهم توی بستر خواب...

وقتی شب را بیشتر از آفتاب دوست دارم

وقتی منتظر بارانم وخیسی  آرامبخش خیابانها

وقتی دلم می خواهد فقط حافظ بخوانم وفروغ وغزلهای تلخ عاشقانه

یعنی اینکه خسته ام

خسته ام

خسته تر ازآنکه بتوانم تاب بیاورم حرف کوچک ساده ای را

تقصیرتو نیست.

تقصیر هیچ کس نیست جان دلم!

تقصیر دل من است که حجمش کوچک است برای آرزویی که

هر روز بزرگ وبزرگتر می شود !

  دنیای کوچکیست...ما کوچکتر... کوچکتر ... کوچکتر   

من ،

نقطه ی کوچکی بر این صفحه بُدم

این صفحه خودش برگه ی نازکیست از دفتر عشق

آن دفتر عشق ، میرود سوی نبود ...

من ، 

دایره ای بود

که از نقطه شدم